قوله تعالى: و إذ ابْتلى‏ إبْراهیم ربه بکلمات روى عن الحسن رض قال ابتلاه الله بالکواکب و القمر و الشمس فاحسن القول فى ذلک، اذ علم ان ربه دائم لا یزول، و ابتلاه بذبح الولد فصبر علیه و لم یقصر. گفت بر آراستند کوکب تابان و آفتاب درخشان و خلیل را آزمونى کردند و ذلک لعلم المبتلى لا لجهل المبتلى یعنى که تا با وى نمایند که از و چه آید و در راه بندگى چون رود، خلیل خود سخت هنرى و روز به و سعادتمند برخاسته بود، گفت هذا ربی قیل فیه اضمار یعنى یقولون هذا ربى میگویند این بیگانگان که این خداى منست! نیست که این از زیرینان است و نشیب گرفتگان، و من زیرینان و نشیب گرفتگان را دوست ندارم، زهى خلیل! که نکته سنیت گفت از زیر جست و دانست که خداوندى بر زبرست فوق عباده، باز که نشیب گرفت از و برگشت، و گفت زیرینان را دوست ندارم، که ایشان خدایى را نشایند. خداوندان تحقیق به اینجا رمزى دیگر گفته‏اند و لطیفه دیگر دیده‏اند، گفتند ز اول خاک خلیل را بآب خلت بیامیختند، و سرش بآتش عشق بسوختند، و جانش بمهر سرمدیت بیفروختند، و دریاى عشق در باطن وى بر موج انگیختند، آن گه سحرگاهان در آن وقت صبوح عاشقان، و هاى و هوى مستان، و عربده بیدلان چشم باز کرد از سر خمار شراب خلت و مستى عشق گفت هذا ربی این چنانست که گویند:


از بس که درین دیده خیالت دارم


در هر چه نگه کنم تویى پندارم‏

این مستى و عشق هر دو منهاج بلااند و مایه فتنه، نه بینى که عشق تنها یوسف کنعانى را کجا او کند، و مستى تنها که با موسى عمران چه کرد، و در خلیل هر دو جمع آمدند پس چه عجب اگر از سرمستى و عربده ببدلى در ماه و ستاره نگرست و گفت هذا ربی این آنست که گویند مست چه داند که چه گوید و گر خود بدانستى پس مست کى بودى؟


گفتى مستم، بجان من گر هستى


مست آن باشد که او نداند مستى!‏

اما ابتلاء خلیل بذبح فرزند آن بود، که یک بار خلیل در جمال اسماعیل نظاره کرد التفاتیش پدید آمد آن تیغ جمال او دل خلیل را مجروح کرد، فرمان آمد که یا خلیل ما ترا از آزر و بتان آزرى نگاه داشتیم تا نظاره روى اسماعیل کنى؟ رقم خلت ما و ملاحظه اغیار بهم جمع نیابد ما را چه نظاره تراشیده آزرى و چه نظاره روى اسمعیلى‏


بهرچ از راه باز افتى چه کفر آن حرف و چه ایمان


بهرچ از دوست و امانى چه زشت آن نقش و چه زیبا

بسى بر نیامد که تیغش در دست نهادند گفتند اسماعیل را قربان کن که در یک دل دو دوست نگنجد.


با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست


یا رضاء دوست باید یا هواى خویشتن‏

از روى ظاهر قصه ذبح معلوم است و معروف، و از روى باطن بلسان اشارت مر او را گفتند: «به تیغ صدق دل خود را از فرزند ببر» الصدق سیف الله فى ارضه ما وضع على شی‏ء الا قطعه خلیل فرمان بشنید، به تیغ صدق دل خود را از فرزند ببرید، مهر اسمعیلى از دل خود جدا کرد. ندا آمد که یا ابراهیم «قدْ صدقْت الروْیا» و لسان الحال یقول:


هجرت الخلق طرا فى هواکا


و ایتمت الولید لکى اراکا‏

و إذْ جعلْنا الْبیْت الایة... میگوید مردمان را خانه ساختم خانه و چه خانه! بیت خلقته من الحجر، لکن اضافته الى الازل، بیگانه در نگرد جز حجرى و مدرى نبیند، که از خورشید جز گرمى نبیند چشم نابینا، دوست در نگرد وراء سنگ رقم تخصیص و اضافت بیند، دل بدهد جان در بازد.


ان آثارنا تدل علینا


فانظروا بعدنا الى الآثار

آرى! هر که آثار دوست دید نه عجب اگر از خویشتن و پیوند ببرید، و لهذا قیل بیت من رآه نسى مزاره و هجرد یاره و استبدل بآثاره آثاره، بیت من طاف حوله طافت اللطائف بقلبه، فطوفة بطوفة و شوطة بشوطة. هلْ جزاء الْإحْسان إلا الْإحْسان بیت من وقع شعاع انواره تسلى عن شموسه و اقماره، بیت کما قیل.


ان الدیار فان صمت فان لها


عهدا باحبابنا اذ عندها نزلوا

درویش را دیدند بر سر بادیه میان در بسته، و عصا و رکوه در دست، چون والهان و بیدلان سرمست، و بیخود سر ببادیه در نهاده مى‏خرامید، و با خود این ترنم میکرد:


خون صدیقان بیالودند و زان ره ساختند


جز بجان رفتن درین ره یک قدم را باز نیست‏‏

گفتند اى درویش از کجا بیامدى و چندست که درین راهى؟ گفت هفت سال است تا از وطن خود بیامدم، جوان بودم پیرگشتم درین راه، و هنوز بمقصد نرسیدم، آن گه بخندید و این بیت بر گفت.


زر من هویت و ان شطت بک الدار


و حال من دونه حجب و استار

لا یمنعنک بعد من زیارته


ان المحب لمن یهواه زوار

اى مسکین! یکى تأمل کن در آن خانه که نسبت وى دارد و رقم اضافت، چون خواهى که بوى رسى چندت بار بلا باید کشید و جرعه محنت نوش باید کرد، و جان بر کف باید نهاد، آن گه باشد که رسى و باشد که نرسى! پس طمع دارى که و ازین بضاعت مزجاة که تو دارى، آسان آسان بحضرت جلال و مشهد وصال لم یزل و لا یزال رسى؟ هیهات!!


نتوان گفتن حدیث خوبان آسان


آسان آسان حدیث ایشان نتوان

یحکى عن محمد بن حفیف عن ابى الحسین الدراج، قال: کنت احج فیصحبنى جماعة فکنت احتاج الى القیام معهم و الاشتغال بهم، فذهبت سنة من السنین و خرجت الى القادسیة، فدخلت المسجد فاذا رجل فى المحراب مجذوم علیه من البلاء شی‏ء عظیم فلما رآنى سلم على، و قال لى یا ابا الحسین عزمت الحج؟ قلت نعم، على غیظ منى و کراهیة له، قال فقال لى الصحبة. فقلت فى نفسى انا هربت من الاصحاء اقع فى یدى مجذوم. قلت لا، قال لى افعل، قلت لا و الله لا افعل، فقال لى یا ابا الحسین یصنع الله للضعیف حتى یتعجب منه القوى فقلت نعم على الانکار علیه، قال فترکته فلما صلیت العصر مشیت الى ناحیة المغیثه، فبلغت فى الغد ضحوة فلما دخلت اذا انا بالشیخ، فسلم على و قال لى یا ابا الحسین یصنع الله للضعیف حتى یتعجب منه القوى، قال فاخذنى شبه الوسواس فى امره، قال فلم احس حتى بلغت القرعا على العدو، فبلغت مع الصبح، فدخلت المسجد، فاذا انا بالشیخ قاعد، و قال یا ابا الحسین یصنع الله للضعیف حتى یتعجب منه القوى. قال فبادرت الیه، فوقعت بین یدیه على وجهى، فقلت المعذرة الى الله و الیک قال لى مالک؟ قلت اخطأت قال و ما هو؟ قلت الصحبة قال أ لیس حلفت؟ و انا نکره ان نحنثک، قال قلت فاراک فى کل منزل؟ قال لک ذلک، قال فذهب عنى الجوع و التعب فى کل منزل لیس لى هم الا الدخول الى المنزل فاراه الى ان بلغت المدینة فغاب عنى فلم اره. فلما قدمت مکة حضرت أبا بکر الکتانى و ابا الحسین المزین فذکرت لهم، فقالوا لى یا احمق ذاک ابو جعفر المجذوم و نحن نسأل الله ان نراه، و قالوا ان لقیته فتعلق به لعلنا نراه. قلت نعم، قال فلما خرجنا الى منى و عرفات لم القه، فلما کان یوم الجمرة رمیت الجمار فجذبنى انسان، و قال لى یا ابا الحسین السلام علیک، فلما رأیته لحقنى اى حالة عظیمة من رویته، فصحت و غشى على، و ذهب عنى و جئت الى مسجد الخیف، فاخبرت اصحابنا. فلما کان یوم الوداع صلیت خلف المقام رکعتین، و رفعت یدى. فاذا انسان جذبنى خلفى، فقال یا ابا الحسین عزمت ان تصیح قلت لا اسألک ان تدعوا لى، فقال سل ما شئت، فسالت الله تعالى ثلث دعوات فامن على دعائى، فغاب عنى فلم اره، فسألته عن الادعیة فقال اما احدها فقلت یا رب حبب الى الفقر فلیس فى الدنیا شی‏ء احب الى منه، الثانى قلت اللهم لا تجعلنى ممن ابیت لیلة ولى شی‏ء ادخره لغد، و انا منذ کذا و کذا سنة مالى شی‏ء ادخره، و الثالث قلت اللهم اذا اذنت لاولیائک ان ینظروا الیک فاجعلنى منهم و انا ارجو ذلک. قال السلمى ابو جعفر المجذوم بغدادى و کان شدید العزلة و الانفراد و هو من اقران ابى العباس بن عطاء و یحکى عنه کرامات.